حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

عاشقتم مامانی

کمک

سلام مامانای هنرمند دوستان من هرچی وبلاگ جدید میسازم برای اشپزی بعد 1 روز حذف میشه چرا؟؟؟؟ لطفا اگر بلدید راهنماییم کنید مرسیییییییییی ...
1 بهمن 1392

داستانک روز جمعه به روایت تصویر

سلام امروز جمعست و همسری در حال پخت ناهار از قضا حسن اقا 1 روش جدید یاد گرفتن هر چی دستشونه میندازن زیر کابینت  وبرای گرفتنش از همه کمک میخوان جالب اینجاست روشی که از مامان جون یاد گرفتنو به همه یاذ میدن:امروزم قهرمان قصمون پستونکشو انداخت زیر کابینت بذو رفت 1جارو اورد و گفت باباییییییییی اپاد ایجا بعدم نشست و گفت بدو دو نا نا(اینا اینا)بعدم تصویری به بابایی اموزش دادو و خودش پا شد و گفت آآآآآآآ ایییی(یا علی)جل الخالق از دست بچه دهای این زمونه ...
1 بهمن 1392

اولین تجربه مامانی در پخت حلوا

سلام عزیزم من تقریبا از سن 12 سالگی اشپزی میکردم و عاشقش بودم 1 کتابم سال 86 نوشتم که بنابر دلایلی چاپ نشد اما اعتماد بنفس پخت حلوا نداشتم تا این که چند وقت پیش دلو زدم به دریا و درستش کردم خیلی خوشمزه شد البته من چیزی نداشتم تا تزیینش کنم اگر کسی از دوستان دستورشو میخواد همراه با تزیین تو نظرات بگه و یا دستور پخت هر نوع شیرینی صد در صد تضمینی ...
1 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام مامانم خوبی عزیزکم؟الان درست 11روزو 2 ساعت و 55 ذقیقه از مرگ عزیز خوبمون میگذره و ما اروم تر شدیم واقعا خدا به ادم صبر میده ببخش که چند روزه تو وبلاگ نیومدم .خاطرات عزیزو تو مادرانه هام برات ثبت میکنم عمرم. دوستت  دااااارم ...
25 دی 1392

بدون عنوان

دل تنگ تر از هر شب و هر روز شدم من بی مهر تو شمع پر از سوز شدم من تقدیر مرا بی سرو سامانو سپر کرد سخت است که دیذار رود تا به قیامت رویاست تو از این در ایی بسلامت     سلام مامانی دیدی چطور عزیزمون رفت همیشه میگفتی {عدید بدل عمه شغی}عزیز بغلم کن بریم عمه صغری.حسن خاطراتش یادم نمیره همیشه خونمون بود 1لحظه اروم و قرار ندارم دلم تنگه براش خیلی زود و ناگهانی رفت بعدا برات مینویسم الاندل و دستم یارای نوشتن نداره ...
18 دی 1392